ادمیزاد موجود غریبیه
تا وقتی بچه س حرص میزنه بزرگ بشه
بزرگ که شد حرص میخوره چرا تو بچگیاش ساکن نمونده
امروز یه جایی داشتم میرفتم
بنظرم چقدر آشنا اومد اون مسیر
بخاطر عجله ای که داشتم بیخیالش شدم و رفتم به کارم رسیدم
برگشتنی باز همون حس سراغم اومد
احساس میکردم قبلا اینجا بودم
ولی چیزی یادم نمیومد
خلاصه برگشتم
توی مسیر یه لحظه رفتم به اون گذشته های دور
یه جرقه تو ذهنم زده شد
یادم اومد اونجا چرا اینقده اشنا بود برام
یادم اومد اون ساختمون نوساز که مث نردبون سقف آسمون رو شکافته بود
کجا بود...
یادم اومد یه جایی..توی اون محوطه ی ساختمون
بچگیامو اونجا گذاشته بودم
چقدر از خاطره هام اونجا بودن
یادم اومد
خیلی چیزا یادم اومد
اونجا مدرسه ی ابتدایی من بود که حالا جاشو به یه آسمانخراش داده بود
اما یه چیزی برام هنوز گنگه
چرا اشک امونم رو بریده
ول کنم نیست لامصب
....
****►◄►◄****